محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

آب بازی

شلپ شولوپ آب بازی وقتی میری حموم تموم مدت زبون کوچولوت بیرون تا قطره های آب بریزه روووش عاشق حمومی و آۤب بازی     بیست و شش شهریور شش ماه و هفت روزگی ...
27 شهريور 1395

واکسن شش ماهگی

جانا نوزدهم شهریور شش ماهت پر شد و وارد هفتمین ماه زندگیت شدی تقریبا ده روز بعد از ورودت به ماه ششم غذای کمکی رو برات شروع کردم فرنی و حریره ی بادوم و کم کم حریره ی چهار مغز... و در کنارش شربت شیره ی انگور (واقعا هنوز در درستی و نادرستی کاری که میکنم شک دارم و تصمیم قطعی نگرفتم میخوام بهت قطره ی آهن ندم... بجاش شربت شیره ی انگور و خرما و انجیر بدم) کوچولوی من ماشاالله هزار ماشاالله حسابی پر انرژی هستی و برای من کاملا واضحه قرار یه پسر بچه ی شیطون باشی در آستانه ی چهار دست و پا رفتنی یعنی خودتو میرسونی به هرچی میخوای میتونی کاملا بنشینی وقتی خوابیدی به حالت چهار دست و پا در میای و بعد مینشینی یه چیزی که جال...
27 شهريور 1395

شش ماهگی

  دلم از تماشای چشمای تو یه حسی مثل پر گرفتن گرفت چشای تو تا پیش چشم منه مگه میشه این حالو از من گرفت؟! آرام جانم شش ماهگی مبارک   من ندانم که کیم... من فقط میدانم... که تویی شاه بیت غزل زندگیم...   محمد مهدی من ... زندگی با تو زیباتر شده خدایا شکرت ...
27 شهريور 1395

تولد عمه عارفه

عزیزکم هجدهم شهریور تولد عمه عارفه بود تو کمی بد موقع خوابیدی .... درست موقعی که مراسم شروع شد اما خوب شکر خدا به آخرای تولد رسیدی و بیدار شدی اینم پسر کوچولوی خوابالوی من بغل بابایی محمد اینجا هم بغل بی بی هاجر   تولدت مبارک عمه عارفه الهی صد ساله شی ...
27 شهريور 1395

شیرینم

زیباروی من زمانی که در آغوشم هستی و نفست میانمان تنها فاصله بوی نفس هایت چون بوی بهار نارنج و خاک نم خورده تپش های قلبت چون نخستین تکان هایت درون بدنم بوسیدن انگشت های کوچکت مثل نواختن نت برگ های ظریف گلبرگ و قلبم می تپد به هوای این عشق بی مثال... چه خوب شد که آمدی...       هفدهم شهریور پنج ماه و بیست و نه روزگی   ...
27 شهريور 1395

شاه بیت

رواق منظر چشم من آشیانه ی توست       موش موشک خندون من... لباسی که تنت هدیه ی خاله فرنگیس به مناسبت دندون در آووردنت ممنون خاله جون   شانزدهم شهریور پنج ماه بیست و هشت روزگی ...
27 شهريور 1395

مارال

عزیزکم یک روز عصر همراه عزیز و خاله هات و زن دایی هات رفتیم خونه ی عموی من... پسرک عزیزم خوش اخلاق و خنده رو... و دیدن یک دوست کوچولو ؛مارال جون؛     پونزدهم شهریور پنج ماه و بیست و هفت روزگی ...
27 شهريور 1395

داداشا...

کودکانم پسرکانم گم شدن میان عطر وجودتان پناهگاه مادر است با شما زندگی شیرین تر است... لباسی که تو این عکس تنت هدیه ی عمه پروین بخاطر دندون در آووردنت ممنون عمه جون   چهاردهم شهریور پنج ماه و بیست و شش روزگی ...
27 شهريور 1395

مینشینی...

عزیزم بالاخره یاد گرفتی برا یه مدت طولانی بنشینی اگرم داشتی میفتادی سرعتت رو کم کنی تا آروم بخوری زمین من به فدای تو...     یازدهم شهریور پنج ماه و بیست و سه روزگی   ...
26 شهريور 1395